نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





خودمو خودم

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

ديگر از تنهائي دارم دق مي كنم.


[+] نوشته شده توسط توحيد در 12:55 | |







خدانگهدار

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ...
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ...........
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!

ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !

گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید !

ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود !

بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !

اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود !

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !

به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگیزدیم !

به حرمت بوسه هایمان ! نه !

تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !

قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !

قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !

خدانگهدار ... خدانگهدار ...


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:23 | |







دنياي كوچك در عين حال بزرگ

 

اِنـصـــآفــــ نـیـستــــــ

کــه دُنـیــآ آنـقـَـدر کـوچَـکـــــ بـآشـَــد

کــه آدَمـ هــآی تـکـرآری رآ روزی صـَـد بــآر بــِبـیـنــی

و آنـقـَـدر بـُزرگــــــ بــآشَــد

کــه نـَتـَـوآنـی آن کَـسـی رآ کـه دلـَتـــــ مـیـخواهــَـد،

حـَـتــی یـِکــــ بــآر بـبــیـنــــی...!!


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:22 | |







فرق عشق و ازدواج


شاگرد از استاد پرسید عشق یعنی چی ؟


استاد به شاگرد گفت برو به گندم زار و پرپشت ترین خوشه را بیار

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت:

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!

و این است فرق عشق و ازدواج


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:20 | |







گريه مرد

چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی…


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:43 | |







غروب عاشق

   من ماندم و حلقه طنابی در مشت
    با رفتن تو به زندگی کردم پشت
    بگذار فردا برسد می شنوی
    دیروز غروب ، عاشقی خود را کشت


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:41 | |







دوست داشتن

  به سادگی رفـت ؛ نــه اینکه دوستم نداشت !
    نـــــــــه ، فهمید خیییییییلی دوستش دارم


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:38 | |







رد پايت

  گاهی از خیال من گذر می کنی …
    بعد اشک می شوی …
    رد پاهایت خط می شود روی گونه ی من …


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:36 | |







لج نكن

با من لج نکنـ بغض نفهمــ!

 این که خودت را گوشه ی گلو قایمــ کنیــ

 

 چیزیــ را عوض نمیکند!

 

 بالآخره یا اشک می شویــــ

 

 در چشمانمــ

 

 یا عقده در دلمـــ....


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:33 | |







خيال

کــآش فقـــط بودی . . .
وقتی بغـــض میکردم . . .
بغلــــم میکردی و میگفتی . . .
ببینــــم چِشــآتو . . .
منـــو نیگــــآ کُن . . .
اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. .


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:8 | |








[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:7 | |








[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:4 | |







شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت تو از یادم...

خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم ، دراین تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم...

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمیارد و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم؟؟؟

چگونه میروی با این که میدانی چه تنهایم؟؟؟

خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی!!!

 


[+] نوشته شده توسط توحيد در 18:59 | |







فريب خوردم فريب

دیروز شیطان را دیدم

حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود

                                                   فریب میفروخت

مردم دورش جمع شده بودند.هیاهو میکردند.هول میزدند و بیشتر میخواستند

توی بساطش همه چیز بود:غرور.حرص.دروغ و جنایت و ....

هر کس چیزی میخرید و در ازایش چی می داد

بعضی ها تکه از قلبشان را میدادند

و بعضی ها پاره ای از روحشان رو

بعضی ها ایمانشان رو می دادند

و بعضی آزادگیشان را.

شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد.حالم را به هم میزدانگار ذهنمو خوند موذیانه خندید و گفت

من کاری با کسی ندارم.

فقط گوشه ای بساطم رو پهن کردم و آرام نجوا میکنم

نه قیل وقال میکنم و نه کسی رو مجبور میکنم از من چیزی بخرد

میبینی آدم ها خودشان دور من جمع شدند

آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با اینها فرق میکنی

تو زیرکی و مومنی. زیرکی و مومنی آدم رو نجات میده این ها ساده اند و گرسنه در ازای هر چیزی فریب میخورند

ساعت ها کنار بساطش نشسستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم:بذار برای اولین بار کسی از شیطان چیزی دزدیده باشبدزدد

به خانه امدم و در کوچک جعبه ی عبادت رو باز کردم

توی اون جز غرور چیزی نبود

جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاقم ریخت

فریب خورده بودم فریب

دستم رو روی قلبم گذاشتم.نبود            فهمیدم که آن را کنا بساط شیطان جا گذاشتم

تمام راه دویدم                 تمام راه لعنتش کردم              تمام راه خدا خدا کردم

میخواستم عبادت دروغین رو به سرش بکوبم و قلبم رو پس بگیرم

به میدان رسیدم اما شیطان نبود          آن وقت نشستم و های های گریه کردم اشک هایم که تمام شد بلند شدم تا بی دلیام را با خود ببرم

     که صدایی شنیدم......                         صدای قلبم را.

و همان جا بی اختیار  به زمین افتادم و زمین رو بوسه کردم            به شکرانه ی قلبی که پیدا شد


[+] نوشته شده توسط توحيد در 17:58 | |







رفتن بي موقع

گـاهـی بــاید رفـت و بعضـی چیــزهای بردنـی را بـا خـود بــرد ،
مـثل یـــــاد ،مـثل غــرور ،
و آنچــه ماندنـیست را جــا گــذاشت ،
مـثل خــاطره ،مـثل لبـخند ،
رفـتنت ماندنــی مــی شود ، وقتــی کـه نبــاید بـروی !


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:57 | |







سرسخت

کاش خودت هم مثل خاطراتت
برای ماندن سرسخت بودی . . .


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:56 | |







خاطره ها

ﺁﺩﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭ …
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ …
ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺑﻖ ﻧﻤﯿﺸﻪ …
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ …


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:55 | |







سنگ سنگ شدن

ديگر بس است عاشقيو دل شكستگي مي خواهم سنگي باشم

سنگ سنگ مغروري باشم برا خودم

همانند قبلنا چه احساس خوبي داشتم

اون روزائي كه برا خودم مغرور بودم

بله ديگر اينجا توقف ممنوست

 

 


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:8 | |







تكيه گاه من

شــانــه ات کــــو؟
دنــیـایــم بــاز بـهـم ریــخـتـه…

باز دلم را لرزانده اند


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:2 | |







من

من
چه دو حرفیه وسوسه انگیزیست …
این من!
نه در پی عشق است نه تشنه ی مهربانی
فراری از پسران مانکن پرست و دختران آهن پرست …
فقط برای خودم هستم…خود خودم ! مال خودم !
صبورم و عجول !!
سنگین و سرگردان !!
مغرور …
با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد !!!
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ؛ هیچ ندارم
راهت را بگیــر و بـــــــرو
حوالی ما توقف ممنــــوع است !


[+] نوشته شده توسط توحيد در 19:1 | |







خدااااااااااااااااااا

گفتم خدایا

از همه دلگیرم

گفت حتی از من؟

گفتم نگران روزیم

گفت آن با من

گفتم خیلی تنهایم

گفت تنهاتر از من

گفتم درون قلبم خالیست

گفت پرش کن از عشق من

گفتم دست نیاز دارم

گفت بگیر دست من

گفتم از تو خیلی دورم

گفت من از تو نه

گفتم آخر چگونه آرام گیرم

گفت با یاد من

گفتم با این همه مشکل چه کنم

گفت توکل به من

گفتم هیچکسی کنارم نمانده

گفت به جز من

گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من

گفت چون من از تو هستم و تو از من


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:26 | |







...

نیا باران,زمین جای قشنگی نیست

من از اهل زمینم خوب می دانم

که گل در عقد زنبور است

ولی سودای بلبل داردو

پروانه را هم دوست می دارد


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:24 | |







دل مي خري

گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده كردو دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل زدستش روي خاك افتاده بود

جاي پايش روي دل جا مانده بود

حال من مانده ام و جاي پاي او بر دل

دگر به همان جاي پا تكيه كرده ام كه يادگار اوست


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:19 | |







داستان عشق

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.


زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.
هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:5 | |







وفادار .فادار بودن

به تو پرواز را اموختم و رهایت کردم

تا ستاره ی دنباله دار باشی....

کاش با تو از عشق می کفتم

تا بیاموزی کمی وفادار باشی! بادبادک کوچک من!


[+] نوشته شده توسط توحيد در 15:2 | |







اينجا دنياست

پرسید : چرا ناراحتی ؟

گفتم : چون از بد روزگار به پست آدم  نا سپاسی خوردم .

گفت : نگران نباش ، مسیر رو درست اومدی ، اینجا دنیاست

 مگر نشنیدی که : " دنیا همیشه جائیه که نجیب و نانجیب به هم می خورن "

 قرار به موندن نیست

نه برای تو و نه حتی برای اون !

 غصه نخور ...


[+] نوشته شده توسط توحيد در 14:57 | |







نگاهت مي كنم

گاهی بی صدا نگاهت میکنم و ميشكنم…
مرا ببخش برای این نگاه های پنهانی ،
شاید اگر بغضم فرو نشیند
صدایت کنم …


[+] نوشته شده توسط توحيد در 14:29 | |







رگ

تو رگ شوخی ات با دیگران گُل می کند
و من رگ غیرتم باد !
عجب
نمی دانستم رگها هم قدرت انتخاب دارند . . . !


[+] نوشته شده توسط توحيد در 14:28 | |







بي پناهي

بی پناهی یعنی
زیر آوار کسی بمانی
که
قرار بود
تکیه گاهت باشد…


[+] نوشته شده توسط توحيد در 14:16 | |







دست خاليو دل پر

با دستان خالی از دنیا خواهم رفت …
نباید نگران باشم چون حداقل با دلی پر میروم ...!


[+] نوشته شده توسط توحيد در 13:41 | |







تشابه شكستگي دل و شكستگي دنده

شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند.ا

زبیرون همه چیز روبه راه است

اماهر نفس ((درد))است که میکشی


[+] نوشته شده توسط توحيد در 13:36 | |







اشتباه

یه شب خیلی دلم هواشو کرده بوداس داد :

خیلی دوست دارم…!

تا اومدم بگم ما بیشتر دیدم فرستاده شرمنده اشتباه شد


[+] نوشته شده توسط توحيد در 13:34 | |







قهر يك عاشق

کاش بدانی ، قهر میکنم

تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویی : بمان ،
نه اینکه شانه بالا بیندازی و آرام بگویی : هر طور راحتی


[+] نوشته شده توسط توحيد در 14:50 | |








[+] نوشته شده توسط توحيد در 12:18 | |







بدون شرح

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:35 | |







دوست دارم

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم

 
قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

*

وقتیکه 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از

این که منو از دست بدی وحشت داشتی

*
 
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

*

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه

راستی راستی دوستم داری

.بعد از کارت زود بیا خونه

*
وقتی40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان

وقت اینه که بری

تو درسهابه بچه مون کمک کنی

*

وقتیکه 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارمتو همونجور که

 
بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی

*

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند

 
زدی...

*

وقتیکه 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی

صندلی راحتیموننشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50

سال پیش برای من نوشته بودیرو می خوندم و دستامون تو دست هم
 
بود


*
وقتیکه 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری



به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:31 | |







اسير ياد

دیریست اسیرم

اسیر انتظار

اسیر دلواپسی

اسیر هر آنچه مرا به یاد تو می اندازد


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:30 | |







درد خستگي

گاهی اونقدر خسته می شویم

که خستگیمون در نمیشه درد می شه


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:27 | |







قسمت

دلم می گیرد وقتی می بینم او هست …

من هم هستم …

اما “قسمت” نیست !


[+] نوشته شده توسط توحيد در 10:20 | |







دل خوش

گاهی میرسه که دیگه از خدا نه پول میخوای نه خونه میخوای و نه … !
یه موقع هایی هست فقط یه دل خوش میخوای !
فقط یه دل خوش …

اما دل خوش كجا بود

دل خوش

اونم برا يه دل شكسته


[+] نوشته شده توسط توحيد در 11:15 | |